درهم
یه دزفولی
نوشته شده در تاريخ 24 شهريور 1389برچسب:کفش نو,مهر,بی پولی,دوستی, توسط علیرضاSRR |

 

اول مهر بود مانند همه بچه مدرسه ای ها با ذوق وشوق بیدار شد ودفتر وکتابهایش را در داخل کیف گذاشت ونشست سر سفره صبحانه.کنار تنها هم خانه اش.مادر مشغول اتو زدن روپوش مدرسه اش بود که دختر یاد تلفن دیشبش افتاد که گفته بود به مادرش:"مادر امروز 31شهریوره...باز هم دارم میگم اگه فردا کفشهای نو نداشته باشم من فردا به مدرسه نمی روم جلوی دوستام خجالت می کشم با کفشهای پارسالم بروم "دیروز عصر این را گفت و میدانست که مادرش نظافت چی رستوران است اخر شب دیر به خانه می اید سر شب خوابید.... صبحانه را که خورد با دلواپسی به سراغ جا کفشی رفت و با بیم وامید در کشو اول را باز کرد..همین که چشمش به کفشهای اسپورتی افتاد که بارها به مادرش گفته بود"به من ربطی نداره که گرونه.."خانه پر از خنده شد.به سوی مادر دوید و خواست دستش را ببوسد که سفیدی جای حلقه پدر خدا بیامرزش روی انگشت دوم دست چپ مادر توی ذوقش زد و...حالا او کفش داشت؛ولی پای رفتن نداشت...